۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه

ما

خانه ام را‌،
با دیوار سنگی خاکستری که می‌رسد به ماه،
خارج از دسترس‌،
ساخته‌اند از خانه ات‌.


چیزی گویا
رفته ز یادشان‌:
موشها
همیشه چون آب خوردن‌،
نقب می‌زنند‌،
در دل سنگهای سخت‌.

۱۳۸۶ خرداد ۳۰, چهارشنبه

آرزو

پیش از آنکه‌،
مردان ماهی گیر، بگسترانند تور پهناور خود را‌،
می‌گفتم کاش یک ماهی بودم‌، در فضای ساده آب‌.

پیش از آنکه‌،
مردان چوب فروش‌، بیایند با ارۀ برقی پر خشمشان‌،
می‌گفتم کاش درختی سبز بودم‌، ریشه ام همدل خاک.

پیش از آنکه‌،
مردان شکارچی‌، قلب کوچک پرندگان بی خبر را نشانه روند‌،
می‌گفتم کاش پرنده ای بودم‌، آشنا با آسمان‌.

پیش از آنکه‌،
به خانه برسم از مدرسه هر روز‌،
می‌گویم هر چه هستم‌،
کاش خانۀ کوچک ما را‌،
نیابند مردان آزمند‌،
هرگز‌.

۱۳۸۶ خرداد ۲۴, پنجشنبه

دخترک

صدای ساز ویلن زن کور کوچه گرد بد آواز‌،
باز
از سوراخ پنجرۀ دوده گرفتۀ اتاق تنهایی من‌،
می‌جوید راه آشنا تا گوش زنگار گرفته‌،
که: یا مددی!

می‌دانم دختر پنج بهارۀ او‌،
که پیرهن آبی پر ستاره‌ای کرده به تن‌،
و دامن سبز راه راه به پا‌،
چشم به پنجره دوخته که کی شود باز،
آید دستی برون به لطف و پشیزی همراه،
و ندایی: بود آیا مرا به ترانه‌ای مهمان امشب؟

این بار نیز
دست کور می‌جوید شانه دخترکش در سکوت‌:
برویم!
نیست کسی پشت پنجره‌.

۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه

غایت عشق

آن یکی آمد در یاری بزد‌.
گفت یارش‌: کیستی ای معتمد‌؟
گفت‌: من‌. گفتش‌: برو هنگام نیست‌،
بر چنین خوانی مقام خام نیست‌.
خام را جز آتش هجر و فراق‌،
کی پزد کی وا رهاند از نفاق‌.
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر‌.
پخته گشت آن سوخته‌، پس باز گشت‌.
باز گرد خانۀ انباز گشت‌.
حلقه زد بر در، بصد ترس و ادب‌،
تا بنجهد بي‌ادب لفظی ز لب‌.
بانگ زد یارش که‌: بر در کیست آن‌؟
گفت‌: بر در هم توی ای دلستان
گفت‌: اکنون چون منی ، ای من در آ‌،
نیست گنجایی دو من را در سرا ...
                                              از مثنوی مولوی



گفتم‌:
معشوق که جز خویش را‌،
اندیشه‌ای نبوَد‌،
آن به که‌،
فراموشی‌.

اما‌،
پیشتر دریافتم‌،
کین رنج را‌،
که می‌دهدم هدیه‌،
چقدر دوست می‌دارم‌.

۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه

برای لحظه‌ای کوتاه

می‌توان چشم‌ها را بست
گوش‌ها را پنبه نهاد
مغز‌های خشکیده
را سرشماری کرد
و بالید که :
بسیاریم ما

می‌توان به گل‌ها رنگ سیاه پاشید
قناری‌ها را در قفس انداخت
گربه‌ها را لگد کرد
و مارها را فربه

می‌توان زمین را خشکاند
ابر‌ها را عقیم ساخت
«سنگها را بست
و سگها را
رها نمود»

می‌توان ...
اما
در لحظه‌ای کوتاه
از زمان بی انتها‌.

۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

من و تو

زیبا‌تر از گل سرخ
سرخی شرم بر زده از گونه توست
در پی هر دیدار نوئی

داغ‌تر از آتش قلیون پدر
دست مانوس تو با دست منست
در تپش تند دو دل

شیرین‌تر از شهد عسل
داد و ستد بوسۀ ماست
در کوچه‌های ناشناس.

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

گروه

بانگ زد فرمانده‌:
گورهان‌!
از جلوووو نظام !
خبر دار‌!

با نظام از هم خبرداران شدیم
در سکوت آمادۀ فرمان شدیم
گفت: دارم یک سخن در ابتدا
این بود قانون و نظم و شرط ما
گر سزد کاری روا از سوی کس
بهر او خواهد بوَد پاداش و بس
ور کند یک تن خطا
جمله را باید جزا.

جمله‌ها تا دیده‌ایم
چوب آن تن‌ها
خورده‌اند.

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

عصرها

همیشه،
عصرها بر می‌گردند،
گنجشک‌های کوچک خاکستری .
می‌نشینند،
خسته از روزی پر تلاش،
روی شاخه‌های درخت کُنار پر برگ خانهٔ ما،
و تا تاریکی شب یکسره چت می‌کنند.


همیشه،
من عصرها،
پای پنجرۀ آبی دنیای نو،
چشم براه که چه وقت می‌آید،
نیو میل از سوی تو،
چای می‌نوشم،
با دانه‌ای خرما.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

من و تو

دو سه تار دل انگیز موی مشکین من
زده بیرون ز سیاهی روی سرم
هر کدام گشته چون مار
کابوس روز و شبت

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

تا روزی که

قدمی چند
زیر باران
تا بنشیند آتش خشم فرو داده
وقتی نیست ترا هیچ بدست
مگر قدمی چند
زیر باران.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

در شهر

پای برهنه،
از کوچۀ خلوت سنگلاخ عشق می‌گذرم.

صبح زود سرد بهاری است.
سر اولین خیابان چراغ قرمز می‌شود‌.
بی اعتنا‌ رد می‌شوم، لیک به عمد.
پاسبانی باطوم به دست رو بمن سوت می‌زند،
من رو به او لبخند.

او خشمناک نام مرا در دفتر روزانه اش می‌نویسد،
زیر ستون آدمهای خاکستری.

مردم تک و توک،
روز دگری را جستجو می‌کنند.
چشمان سبز گربه‌ای با علامت تعجب مرا می‌نگرد.

کلاغی تنها،
روی شاخۀ آنتنی زنگ زده،
مرا ببوس را زمزمه می‌کند؛
 رهگذران گنگ شتابزده زبانش را در نمی‌یابند.

می‌رسم چهار راه سرگشتگی‌:
سمت راست می‌رود سرمنزل مقصود‌،
سمت چپ راه بی برگشت‌،
مستقیم راه آدم‌های ساده‌،
راه پنجمی هم هست‌،
همیشه برای چو من‌،
گرچه بی عینک یافتنش دشوار.

دو برادر دکانی دارند،
سر دو نبش،
که بنرخ روز یا زور ترا یا دکتر می‌کنند یا مهندس.
در دکانی دیگر،
جوانی ماهی‌های قرمز نفروختهٔ عیدش را سبز پسته‌ای می‌کند.
در دکان سوم،
جادوگری برای مشتری‌ها دفتر خاطرات می‌نویسد.
زنی با گوشۀ چشم در گوشه‌ای محبت می‌فروشد‌،
مردی نام دوستانش،
کسی هم نقشه ایران را.
آن وسط،
مردی لالایی می‌گوید،
و بسیاری گرد او جمع شده.

می گذرم‌، کمی کوفته.
از خانه‌ای بوی تریاک می‌آید،
از خانه‌ای دیگر صدای خاموش زنی.
خانۀ سوم
گذرگاه نادمان،
که همه لبخندی برنگ مات دارند به لب.

آخر کوچه دختر و پسری،
که معلوم نیست دست کدام در دست کدام،
می‌خواهند تا عکسشان بردارم.

کمی بالاتر،
روی سیم برق،
کبوتر نامه رسان،
آدرس کسی را می پرسد،
آهسته در گوشش زمزمه می کنم:
من نیز پی‌اش هستم روان.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

ادبیات شهری

چهار پنج دقیقه تا طلوع آفتاب
سه چهار لقمه نان و پنیر
دو سه جرعه چای شیرین
یک دو ساعت راه دراز
تا شود کاری آغاز یا پایان.
یک دو چرت در برگشت
دو سه لقمه شام و سکوت
سه چهار غلت شبانه
چهار پنج دقیقه تا طلوع آفتاب . . .

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

به چند

شبی با او ز خوابیدن رمیدن، به چند ارزد؟
نگاه از وی دمی نتوان رهیدن، به چند ارزد؟
شراب از جان شیرینش چشیدن، به چند ارزد؟
جهانی را به تومانی خریدن، به چند ارزد ؟
شگفتی ها برون از حد بدیدن، به چند ارزد؟
به چند ارزد . . .
به چند ارزد . . . کتابی را به یاری بر گزیدن؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه

اعتراف

صدایی آمد‌؛
- : بنویس‌!
- : نوشتن نمی‌دانم‌.
- : می‌آموزیمت‌، کار ما اینست‌؛
و افزود - اما به سویی دیگر - : ببریدش کلاس سبز‌.

روز دیگر
باز آمد همان صدای پیش،
با نیشخندی افزون‌: بنویس‌!
نوشت اینبار این - با دستی لرزان - آنچه می‌فرمود آن‌: من نه منم‌، نه من منم .
. . .

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

آب

می‌توان فقر و جنگ و ستم را نادیده گرفت
می‌توان بر هر چهرۀ عبوسی در خیابان لبخند زد
می‌توان حتی دختر همسایه را فراموش کرد
آری
می‌توان هماره نیمۀ پر لیوان را دید
اگر بدانی روزی آب از آن همه خواهد شد.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲, یکشنبه

باران

می‌زند گاهی گریز،
پاره ای از من،
تا
دست دور،
پای دیر،
سوی تو.
۝
می نشینم در سکوت،
تکیه بر دیوار سیاه،
با هزاران نقش از گل‌های یاس،
کار شب‌های دراز،
یاد خوشْ آن روزها.
۝
باز گردد میله‌ها،
-:«ساعتی گردش.» درون دالانی دراز .
-:«‌وقت پایان.»
تا رسد روزی دگر،
مانده باقی بیست سال؛
گر چه دانم،
منتظر بر من نخواهی ماند،
چون پیش.
۝
سر نهم بر بالش مادر فرستاده،
روی سقف،
نقش ابر تیره،
بارشی شاید.

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

خاکستری

پدر می‌گفت:
دل نمی‌بایست بست بر دختری از قبیلۀ عشق
یا که باید شست دست از جان.

رفته بخواب بر زانویم
سپیدین کاغذی در رویای نقش
آن سوی در کنار آینه، قلم مو والۀ زلف خویش
و رنگها، در هراس از تهی شدن آن سوی‌تر.

طرحی باید ریخت...

کمی رنگ قرمز: سرخنای خورشید فروکش
و زرد: گندمزار تهی از پی برداشت
و گلی: گونۀ دختری لرزان در باد پاییزی
و سیاه: چشمانی در انتظار
و زرد: بوته ای خار رقصان در دست باد
و قهوه ای: کوهستان در فرسایش
و آبی: آسمان بری از ابر
و خاکستری: چیزی تار در دور دست،
مسافری شاید.

۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

بت

گفتم که: «خطا کردی و تدبیر نه این بود»
گفتا: «چه توان کرد چو تقدیر چنین بود»
حافظ

از گاه نور آمد بتی، چون حور و مه، تا راح جان
بالا بلا، مویین میان، زرین هوس، شرسر نشان
هر بت شکن، شد بت پرست، هر سر ز تن، او را گسست
جان ها ز نو، بر او برست، نقش رخش در دل کشان
ما چون سگان، بو جوی او، زوزه کشان، هوهو و هو:
«باهر تویی، صاحب تویی، قادر تویی، جانب هم آن»
ما پیشتر، دلبسته بر، روی خوش یاری دگر
هر روز و شب، کامی ز بر، نامش به لب، یادش کنان
باری، چو این آمد ز ره، آن یک بشد از یاد‌ها
دل‌ها فدای این یکی، آن یک فدای دلستان
آزاد چون گشتیم از آن، حلقه زد این گوش ما
یک بوسه از لب کردمان، هم تشنه هم خاموشمان
گفتند یک چند از میان: «عابد بر آن ماندیم ما »
اما چو ما این زاهدان، ساجد بر این اندر نهان
این یار ما، زد صد گره، بر پای ما، با زلف خویش
خود باز کرد از هر گره، بندی دگر بر پایمان
راهی نبرد اندیشه مان، جز رو به سوی کوی او
افتاد او در دل و جان، هر دل و جان در بند آن
آری نماند منزلی، آن کس که گم کرده ست راه
یارا نما تو چاره‌ای، اندر میان، در هر زمان.

۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه

تو

در سیاهی شب
پُک پُر غیض من بر سیگار
بازتاباند قطره‌ای سرخ
از شیشۀ شکستۀ پنجرۀ تنهای اتاق
تا تارک تاریک خاطرۀ ز یاد رفتۀ کودکی
***
شبی که سفر کرده بود ماه
پای آن تل چوبی برق
که چراغ را می‌دید هر شب بخواب
کامیونی سبز می‌رسد خسته ز راه
دختر کوچک بیگانۀ گیسو دراز
قوز کرده بر گلیمی در آن بالا
با چشمان سرخ اشکبار
برای لنگه کفشی گم کرده، شاید
می‌انداخت بمن ریز نگاه
***
پُکی دیگر…
شور مزه ست چرا؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه

سیاه

شاعر

به آنگاهان که باشد خشم و انده در کشاکش،
نشانم نام او را در دل خاک؛
همانگاهان،
بیفشانم: «فنا بادش!»

سراسیمه نگاهی آسمان آرا:
سحابان تیره، تار، انبوه،
گهـی برقی، گهـی غرّان،
ببارد بی امان باران.

چه بارانی!
گریزم چست و پویم سرپناهی، خیس‌!

به روزی، هفته ای، ماهی و یا سالی،
در آید بوته‌ای گل از دل خاک؛
همانگاهان
فزون تر رویش هرز گیاهان وش.

۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

یک تابلو: داستان دستان

دستان بی شمارند:
دستی دراز از پا
دستی که گشته تنها
دستی رود به بالا
در چند و چون و اما
دستی به کار و حسرت
دستی به یار و عشرت
دستی که دل ببازد
دستی که می‌نوازد
دستی چو مشت بسته
دستی دراز گشته
دستی بجای بوسه
دندان بر آن فشارند
دستی وبال گردن
دستی شود به دامن
دستی کمر نهادن
دستی به دست دادن
دستی بود به سینه
دستی که بسته پینه
دستی فراز دستی
دستی نظر به دستی
دستی کنند داغش
دستی به بوس و نازش
دستی به دور از آتش
دستی رود عصا کش
دستی که شسته از جان
از دست این‌، هم از آن
دستی به گیر و بندست
دستی نهاده بر دست . . .

دستان بی شمارند.

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

نقطۀ تلاقی

استاد می‌گفت: «گرد است زمین چون مشتی بسته و هر خط راست روی آن، منحنی‌ای است که در امتداد خود، بخود می‌رسد»؛
و من در پس نگاهم که چون خطی راست تعقیب می‌کند هر حرکت استاد را، نمی‌دانم چرا امتداد ناگریز آن همیشه بتو می‌رسد.

۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه

ازدواج

سال هاست‌؛
یک قفس دارم، رسیده از پدر میراث.
میله‌هایش نور، قفلش ورد.
گرد غم بر آن، تهی چون من.

صبح خیس،
می‌روم شهر خیال،
روز پیش از سال‌های سال بعد از این،
با تب و تاب و ملال.

وه چه بازاری!
هر طرف: داد و ستد، دوز و کلک، مال و منال،
جنب و جوش و رمز و راز و قیل و قال.
آن میان،
داد می‌زد پیرمردی لال:
« کفتری دارم: دمش چتری، همایین سایه، دست آموز، زیبا بال و پر، خوش خطّ و خال ...»
می‌پسندم.
پس بپرسم با اشارت: «چند باشد قیمت آن؟»
«بی بها! صد دل به یک!»
«هــوم ...»
باز مردک سر دهد آواز: «دارم کفتری ناز ...»
«های! بس کن! می خرم ... گرچه گران .»
«خیر آن بینی – دو چندان – ای جوان!»

چون رسم خانه ، شب است.
می‌نهم آن را قفس.
پس گذارم آن قفس بر شاخۀ نخلی بلند.
هم زمان پر می‌نمایم کاسه اش را از گل آلود آب کارون زلال.
خسته‌ام، تب رفته، خوابالود، خوش احوال.
سال‌هاست.

۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

با یاد حافظ

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سر حدّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم