۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه

ازدواج

سال هاست‌؛
یک قفس دارم، رسیده از پدر میراث.
میله‌هایش نور، قفلش ورد.
گرد غم بر آن، تهی چون من.

صبح خیس،
می‌روم شهر خیال،
روز پیش از سال‌های سال بعد از این،
با تب و تاب و ملال.

وه چه بازاری!
هر طرف: داد و ستد، دوز و کلک، مال و منال،
جنب و جوش و رمز و راز و قیل و قال.
آن میان،
داد می‌زد پیرمردی لال:
« کفتری دارم: دمش چتری، همایین سایه، دست آموز، زیبا بال و پر، خوش خطّ و خال ...»
می‌پسندم.
پس بپرسم با اشارت: «چند باشد قیمت آن؟»
«بی بها! صد دل به یک!»
«هــوم ...»
باز مردک سر دهد آواز: «دارم کفتری ناز ...»
«های! بس کن! می خرم ... گرچه گران .»
«خیر آن بینی – دو چندان – ای جوان!»

چون رسم خانه ، شب است.
می‌نهم آن را قفس.
پس گذارم آن قفس بر شاخۀ نخلی بلند.
هم زمان پر می‌نمایم کاسه اش را از گل آلود آب کارون زلال.
خسته‌ام، تب رفته، خوابالود، خوش احوال.
سال‌هاست.

هیچ نظری موجود نیست: