۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

در شهر

پای برهنه،
از کوچۀ خلوت سنگلاخ عشق می‌گذرم.

صبح زود سرد بهاری است.
سر اولین خیابان چراغ قرمز می‌شود‌.
بی اعتنا‌ رد می‌شوم، لیک به عمد.
پاسبانی باطوم به دست رو بمن سوت می‌زند،
من رو به او لبخند.

او خشمناک نام مرا در دفتر روزانه اش می‌نویسد،
زیر ستون آدمهای خاکستری.

مردم تک و توک،
روز دگری را جستجو می‌کنند.
چشمان سبز گربه‌ای با علامت تعجب مرا می‌نگرد.

کلاغی تنها،
روی شاخۀ آنتنی زنگ زده،
مرا ببوس را زمزمه می‌کند؛
 رهگذران گنگ شتابزده زبانش را در نمی‌یابند.

می‌رسم چهار راه سرگشتگی‌:
سمت راست می‌رود سرمنزل مقصود‌،
سمت چپ راه بی برگشت‌،
مستقیم راه آدم‌های ساده‌،
راه پنجمی هم هست‌،
همیشه برای چو من‌،
گرچه بی عینک یافتنش دشوار.

دو برادر دکانی دارند،
سر دو نبش،
که بنرخ روز یا زور ترا یا دکتر می‌کنند یا مهندس.
در دکانی دیگر،
جوانی ماهی‌های قرمز نفروختهٔ عیدش را سبز پسته‌ای می‌کند.
در دکان سوم،
جادوگری برای مشتری‌ها دفتر خاطرات می‌نویسد.
زنی با گوشۀ چشم در گوشه‌ای محبت می‌فروشد‌،
مردی نام دوستانش،
کسی هم نقشه ایران را.
آن وسط،
مردی لالایی می‌گوید،
و بسیاری گرد او جمع شده.

می گذرم‌، کمی کوفته.
از خانه‌ای بوی تریاک می‌آید،
از خانه‌ای دیگر صدای خاموش زنی.
خانۀ سوم
گذرگاه نادمان،
که همه لبخندی برنگ مات دارند به لب.

آخر کوچه دختر و پسری،
که معلوم نیست دست کدام در دست کدام،
می‌خواهند تا عکسشان بردارم.

کمی بالاتر،
روی سیم برق،
کبوتر نامه رسان،
آدرس کسی را می پرسد،
آهسته در گوشش زمزمه می کنم:
من نیز پی‌اش هستم روان.

هیچ نظری موجود نیست: