۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

یک تابلو: داستان دستان

دستان بی شمارند:
دستی دراز از پا
دستی که گشته تنها
دستی رود به بالا
در چند و چون و اما
دستی به کار و حسرت
دستی به یار و عشرت
دستی که دل ببازد
دستی که می‌نوازد
دستی چو مشت بسته
دستی دراز گشته
دستی بجای بوسه
دندان بر آن فشارند
دستی وبال گردن
دستی شود به دامن
دستی کمر نهادن
دستی به دست دادن
دستی بود به سینه
دستی که بسته پینه
دستی فراز دستی
دستی نظر به دستی
دستی کنند داغش
دستی به بوس و نازش
دستی به دور از آتش
دستی رود عصا کش
دستی که شسته از جان
از دست این‌، هم از آن
دستی به گیر و بندست
دستی نهاده بر دست . . .

دستان بی شمارند.

هیچ نظری موجود نیست: