۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

من و تو

زیبا‌تر از گل سرخ
سرخی شرم بر زده از گونه توست
در پی هر دیدار نوئی

داغ‌تر از آتش قلیون پدر
دست مانوس تو با دست منست
در تپش تند دو دل

شیرین‌تر از شهد عسل
داد و ستد بوسۀ ماست
در کوچه‌های ناشناس.

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

گروه

بانگ زد فرمانده‌:
گورهان‌!
از جلوووو نظام !
خبر دار‌!

با نظام از هم خبرداران شدیم
در سکوت آمادۀ فرمان شدیم
گفت: دارم یک سخن در ابتدا
این بود قانون و نظم و شرط ما
گر سزد کاری روا از سوی کس
بهر او خواهد بوَد پاداش و بس
ور کند یک تن خطا
جمله را باید جزا.

جمله‌ها تا دیده‌ایم
چوب آن تن‌ها
خورده‌اند.

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

عصرها

همیشه،
عصرها بر می‌گردند،
گنجشک‌های کوچک خاکستری .
می‌نشینند،
خسته از روزی پر تلاش،
روی شاخه‌های درخت کُنار پر برگ خانهٔ ما،
و تا تاریکی شب یکسره چت می‌کنند.


همیشه،
من عصرها،
پای پنجرۀ آبی دنیای نو،
چشم براه که چه وقت می‌آید،
نیو میل از سوی تو،
چای می‌نوشم،
با دانه‌ای خرما.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

من و تو

دو سه تار دل انگیز موی مشکین من
زده بیرون ز سیاهی روی سرم
هر کدام گشته چون مار
کابوس روز و شبت

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

تا روزی که

قدمی چند
زیر باران
تا بنشیند آتش خشم فرو داده
وقتی نیست ترا هیچ بدست
مگر قدمی چند
زیر باران.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

در شهر

پای برهنه،
از کوچۀ خلوت سنگلاخ عشق می‌گذرم.

صبح زود سرد بهاری است.
سر اولین خیابان چراغ قرمز می‌شود‌.
بی اعتنا‌ رد می‌شوم، لیک به عمد.
پاسبانی باطوم به دست رو بمن سوت می‌زند،
من رو به او لبخند.

او خشمناک نام مرا در دفتر روزانه اش می‌نویسد،
زیر ستون آدمهای خاکستری.

مردم تک و توک،
روز دگری را جستجو می‌کنند.
چشمان سبز گربه‌ای با علامت تعجب مرا می‌نگرد.

کلاغی تنها،
روی شاخۀ آنتنی زنگ زده،
مرا ببوس را زمزمه می‌کند؛
 رهگذران گنگ شتابزده زبانش را در نمی‌یابند.

می‌رسم چهار راه سرگشتگی‌:
سمت راست می‌رود سرمنزل مقصود‌،
سمت چپ راه بی برگشت‌،
مستقیم راه آدم‌های ساده‌،
راه پنجمی هم هست‌،
همیشه برای چو من‌،
گرچه بی عینک یافتنش دشوار.

دو برادر دکانی دارند،
سر دو نبش،
که بنرخ روز یا زور ترا یا دکتر می‌کنند یا مهندس.
در دکانی دیگر،
جوانی ماهی‌های قرمز نفروختهٔ عیدش را سبز پسته‌ای می‌کند.
در دکان سوم،
جادوگری برای مشتری‌ها دفتر خاطرات می‌نویسد.
زنی با گوشۀ چشم در گوشه‌ای محبت می‌فروشد‌،
مردی نام دوستانش،
کسی هم نقشه ایران را.
آن وسط،
مردی لالایی می‌گوید،
و بسیاری گرد او جمع شده.

می گذرم‌، کمی کوفته.
از خانه‌ای بوی تریاک می‌آید،
از خانه‌ای دیگر صدای خاموش زنی.
خانۀ سوم
گذرگاه نادمان،
که همه لبخندی برنگ مات دارند به لب.

آخر کوچه دختر و پسری،
که معلوم نیست دست کدام در دست کدام،
می‌خواهند تا عکسشان بردارم.

کمی بالاتر،
روی سیم برق،
کبوتر نامه رسان،
آدرس کسی را می پرسد،
آهسته در گوشش زمزمه می کنم:
من نیز پی‌اش هستم روان.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

ادبیات شهری

چهار پنج دقیقه تا طلوع آفتاب
سه چهار لقمه نان و پنیر
دو سه جرعه چای شیرین
یک دو ساعت راه دراز
تا شود کاری آغاز یا پایان.
یک دو چرت در برگشت
دو سه لقمه شام و سکوت
سه چهار غلت شبانه
چهار پنج دقیقه تا طلوع آفتاب . . .

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

به چند

شبی با او ز خوابیدن رمیدن، به چند ارزد؟
نگاه از وی دمی نتوان رهیدن، به چند ارزد؟
شراب از جان شیرینش چشیدن، به چند ارزد؟
جهانی را به تومانی خریدن، به چند ارزد ؟
شگفتی ها برون از حد بدیدن، به چند ارزد؟
به چند ارزد . . .
به چند ارزد . . . کتابی را به یاری بر گزیدن؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه

اعتراف

صدایی آمد‌؛
- : بنویس‌!
- : نوشتن نمی‌دانم‌.
- : می‌آموزیمت‌، کار ما اینست‌؛
و افزود - اما به سویی دیگر - : ببریدش کلاس سبز‌.

روز دیگر
باز آمد همان صدای پیش،
با نیشخندی افزون‌: بنویس‌!
نوشت اینبار این - با دستی لرزان - آنچه می‌فرمود آن‌: من نه منم‌، نه من منم .
. . .

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

آب

می‌توان فقر و جنگ و ستم را نادیده گرفت
می‌توان بر هر چهرۀ عبوسی در خیابان لبخند زد
می‌توان حتی دختر همسایه را فراموش کرد
آری
می‌توان هماره نیمۀ پر لیوان را دید
اگر بدانی روزی آب از آن همه خواهد شد.