۱۳۸۶ اردیبهشت ۲, یکشنبه

باران

می‌زند گاهی گریز،
پاره ای از من،
تا
دست دور،
پای دیر،
سوی تو.
۝
می نشینم در سکوت،
تکیه بر دیوار سیاه،
با هزاران نقش از گل‌های یاس،
کار شب‌های دراز،
یاد خوشْ آن روزها.
۝
باز گردد میله‌ها،
-:«ساعتی گردش.» درون دالانی دراز .
-:«‌وقت پایان.»
تا رسد روزی دگر،
مانده باقی بیست سال؛
گر چه دانم،
منتظر بر من نخواهی ماند،
چون پیش.
۝
سر نهم بر بالش مادر فرستاده،
روی سقف،
نقش ابر تیره،
بارشی شاید.

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

خاکستری

پدر می‌گفت:
دل نمی‌بایست بست بر دختری از قبیلۀ عشق
یا که باید شست دست از جان.

رفته بخواب بر زانویم
سپیدین کاغذی در رویای نقش
آن سوی در کنار آینه، قلم مو والۀ زلف خویش
و رنگها، در هراس از تهی شدن آن سوی‌تر.

طرحی باید ریخت...

کمی رنگ قرمز: سرخنای خورشید فروکش
و زرد: گندمزار تهی از پی برداشت
و گلی: گونۀ دختری لرزان در باد پاییزی
و سیاه: چشمانی در انتظار
و زرد: بوته ای خار رقصان در دست باد
و قهوه ای: کوهستان در فرسایش
و آبی: آسمان بری از ابر
و خاکستری: چیزی تار در دور دست،
مسافری شاید.

۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

بت

گفتم که: «خطا کردی و تدبیر نه این بود»
گفتا: «چه توان کرد چو تقدیر چنین بود»
حافظ

از گاه نور آمد بتی، چون حور و مه، تا راح جان
بالا بلا، مویین میان، زرین هوس، شرسر نشان
هر بت شکن، شد بت پرست، هر سر ز تن، او را گسست
جان ها ز نو، بر او برست، نقش رخش در دل کشان
ما چون سگان، بو جوی او، زوزه کشان، هوهو و هو:
«باهر تویی، صاحب تویی، قادر تویی، جانب هم آن»
ما پیشتر، دلبسته بر، روی خوش یاری دگر
هر روز و شب، کامی ز بر، نامش به لب، یادش کنان
باری، چو این آمد ز ره، آن یک بشد از یاد‌ها
دل‌ها فدای این یکی، آن یک فدای دلستان
آزاد چون گشتیم از آن، حلقه زد این گوش ما
یک بوسه از لب کردمان، هم تشنه هم خاموشمان
گفتند یک چند از میان: «عابد بر آن ماندیم ما »
اما چو ما این زاهدان، ساجد بر این اندر نهان
این یار ما، زد صد گره، بر پای ما، با زلف خویش
خود باز کرد از هر گره، بندی دگر بر پایمان
راهی نبرد اندیشه مان، جز رو به سوی کوی او
افتاد او در دل و جان، هر دل و جان در بند آن
آری نماند منزلی، آن کس که گم کرده ست راه
یارا نما تو چاره‌ای، اندر میان، در هر زمان.

۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه

تو

در سیاهی شب
پُک پُر غیض من بر سیگار
بازتاباند قطره‌ای سرخ
از شیشۀ شکستۀ پنجرۀ تنهای اتاق
تا تارک تاریک خاطرۀ ز یاد رفتۀ کودکی
***
شبی که سفر کرده بود ماه
پای آن تل چوبی برق
که چراغ را می‌دید هر شب بخواب
کامیونی سبز می‌رسد خسته ز راه
دختر کوچک بیگانۀ گیسو دراز
قوز کرده بر گلیمی در آن بالا
با چشمان سرخ اشکبار
برای لنگه کفشی گم کرده، شاید
می‌انداخت بمن ریز نگاه
***
پُکی دیگر…
شور مزه ست چرا؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه

سیاه

شاعر

به آنگاهان که باشد خشم و انده در کشاکش،
نشانم نام او را در دل خاک؛
همانگاهان،
بیفشانم: «فنا بادش!»

سراسیمه نگاهی آسمان آرا:
سحابان تیره، تار، انبوه،
گهـی برقی، گهـی غرّان،
ببارد بی امان باران.

چه بارانی!
گریزم چست و پویم سرپناهی، خیس‌!

به روزی، هفته ای، ماهی و یا سالی،
در آید بوته‌ای گل از دل خاک؛
همانگاهان
فزون تر رویش هرز گیاهان وش.

۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

یک تابلو: داستان دستان

دستان بی شمارند:
دستی دراز از پا
دستی که گشته تنها
دستی رود به بالا
در چند و چون و اما
دستی به کار و حسرت
دستی به یار و عشرت
دستی که دل ببازد
دستی که می‌نوازد
دستی چو مشت بسته
دستی دراز گشته
دستی بجای بوسه
دندان بر آن فشارند
دستی وبال گردن
دستی شود به دامن
دستی کمر نهادن
دستی به دست دادن
دستی بود به سینه
دستی که بسته پینه
دستی فراز دستی
دستی نظر به دستی
دستی کنند داغش
دستی به بوس و نازش
دستی به دور از آتش
دستی رود عصا کش
دستی که شسته از جان
از دست این‌، هم از آن
دستی به گیر و بندست
دستی نهاده بر دست . . .

دستان بی شمارند.

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

نقطۀ تلاقی

استاد می‌گفت: «گرد است زمین چون مشتی بسته و هر خط راست روی آن، منحنی‌ای است که در امتداد خود، بخود می‌رسد»؛
و من در پس نگاهم که چون خطی راست تعقیب می‌کند هر حرکت استاد را، نمی‌دانم چرا امتداد ناگریز آن همیشه بتو می‌رسد.

۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه

ازدواج

سال هاست‌؛
یک قفس دارم، رسیده از پدر میراث.
میله‌هایش نور، قفلش ورد.
گرد غم بر آن، تهی چون من.

صبح خیس،
می‌روم شهر خیال،
روز پیش از سال‌های سال بعد از این،
با تب و تاب و ملال.

وه چه بازاری!
هر طرف: داد و ستد، دوز و کلک، مال و منال،
جنب و جوش و رمز و راز و قیل و قال.
آن میان،
داد می‌زد پیرمردی لال:
« کفتری دارم: دمش چتری، همایین سایه، دست آموز، زیبا بال و پر، خوش خطّ و خال ...»
می‌پسندم.
پس بپرسم با اشارت: «چند باشد قیمت آن؟»
«بی بها! صد دل به یک!»
«هــوم ...»
باز مردک سر دهد آواز: «دارم کفتری ناز ...»
«های! بس کن! می خرم ... گرچه گران .»
«خیر آن بینی – دو چندان – ای جوان!»

چون رسم خانه ، شب است.
می‌نهم آن را قفس.
پس گذارم آن قفس بر شاخۀ نخلی بلند.
هم زمان پر می‌نمایم کاسه اش را از گل آلود آب کارون زلال.
خسته‌ام، تب رفته، خوابالود، خوش احوال.
سال‌هاست.

۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

با یاد حافظ

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سر حدّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم