میزند گاهی گریز،
پاره ای از من،
تا
دست دور،
پای دیر،
سوی تو.
می نشینم در سکوت،
تکیه بر دیوار سیاه،
با هزاران نقش از گلهای یاس،
کار شبهای دراز،
یاد خوشْ آن روزها.
باز گردد میلهها،
-:«ساعتی گردش.» درون دالانی دراز .
-:«وقت پایان.»
تا رسد روزی دگر،
مانده باقی بیست سال؛
گر چه دانم،
منتظر بر من نخواهی ماند،
چون پیش.
سر نهم بر بالش مادر فرستاده،
روی سقف،
نقش ابر تیره،
بارشی شاید.
پاره ای از من،
تا
دست دور،
پای دیر،
سوی تو.
می نشینم در سکوت،
تکیه بر دیوار سیاه،
با هزاران نقش از گلهای یاس،
کار شبهای دراز،
یاد خوشْ آن روزها.
باز گردد میلهها،
-:«ساعتی گردش.» درون دالانی دراز .
-:«وقت پایان.»
تا رسد روزی دگر،
مانده باقی بیست سال؛
گر چه دانم،
منتظر بر من نخواهی ماند،
چون پیش.
سر نهم بر بالش مادر فرستاده،
روی سقف،
نقش ابر تیره،
بارشی شاید.