۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

بت

گفتم که: «خطا کردی و تدبیر نه این بود»
گفتا: «چه توان کرد چو تقدیر چنین بود»
حافظ

از گاه نور آمد بتی، چون حور و مه، تا راح جان
بالا بلا، مویین میان، زرین هوس، شرسر نشان
هر بت شکن، شد بت پرست، هر سر ز تن، او را گسست
جان ها ز نو، بر او برست، نقش رخش در دل کشان
ما چون سگان، بو جوی او، زوزه کشان، هوهو و هو:
«باهر تویی، صاحب تویی، قادر تویی، جانب هم آن»
ما پیشتر، دلبسته بر، روی خوش یاری دگر
هر روز و شب، کامی ز بر، نامش به لب، یادش کنان
باری، چو این آمد ز ره، آن یک بشد از یاد‌ها
دل‌ها فدای این یکی، آن یک فدای دلستان
آزاد چون گشتیم از آن، حلقه زد این گوش ما
یک بوسه از لب کردمان، هم تشنه هم خاموشمان
گفتند یک چند از میان: «عابد بر آن ماندیم ما »
اما چو ما این زاهدان، ساجد بر این اندر نهان
این یار ما، زد صد گره، بر پای ما، با زلف خویش
خود باز کرد از هر گره، بندی دگر بر پایمان
راهی نبرد اندیشه مان، جز رو به سوی کوی او
افتاد او در دل و جان، هر دل و جان در بند آن
آری نماند منزلی، آن کس که گم کرده ست راه
یارا نما تو چاره‌ای، اندر میان، در هر زمان.

هیچ نظری موجود نیست: