۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

خاکستری

پدر می‌گفت:
دل نمی‌بایست بست بر دختری از قبیلۀ عشق
یا که باید شست دست از جان.

رفته بخواب بر زانویم
سپیدین کاغذی در رویای نقش
آن سوی در کنار آینه، قلم مو والۀ زلف خویش
و رنگها، در هراس از تهی شدن آن سوی‌تر.

طرحی باید ریخت...

کمی رنگ قرمز: سرخنای خورشید فروکش
و زرد: گندمزار تهی از پی برداشت
و گلی: گونۀ دختری لرزان در باد پاییزی
و سیاه: چشمانی در انتظار
و زرد: بوته ای خار رقصان در دست باد
و قهوه ای: کوهستان در فرسایش
و آبی: آسمان بری از ابر
و خاکستری: چیزی تار در دور دست،
مسافری شاید.

هیچ نظری موجود نیست: