شعری از علياء ماجده المهدى
دیوانهام خواندند
آنگاه که گفتم: خورشید بوی دارد
و در اندیشه آوای بوی خورشید فرو رفتم
صدایی از گیتار سرخ شنودم
در تاقچه مدرسه ابتداییام
در تنهایی نشستم به گفتگو با نغمههای گلگونش
نغمهها با من رقصیدند بر صحنه زندگی
دیوانهام خواندند
آنگاه که با نغمههای نازکم رو در روی دیوارهای نیستی شدم
نردههای برافراشته بر ناپایگان
مرگ را یادآورم شدند
افسانههای مرگ در میهنم از افسانههای زندگی پیشی گرفتند
ببخش ای افسانهها
ببخش ای خدایگان
مرا بیمی از مرگ نیست
ببخش ای اهالی قاهرهٔ من
میهراسم بر شهرم که سیاه بر تن کند
شما رنگ میزنید ساختمانها و چهرهها را با رنگهای سوگواری
با وجود زوزهگان گرگها و با وجود نالهگان
هنوز گنجشکها آوای زندگی را سر میدهند
و هنوز من این را میشنوم
دیوانهام خواندند
آنگاه که دانستم دیوانگی منحصر به من نیست
عشق را رها کردم تا بگذرد انگشتان بر تارهای قلبم
نگاهتان مرا نمیترساند
هیچتان میانگارد قلبم
میدانم که روشنی میآزاردتان
نمیتوانید زندگی را بکشید
پس خود را بکشید
ببخش
به اتهام خود بهایی نمیدهم
اگر به دیوانگی متهم شوم
برگردان «اتهمت بالجنون»
این شعر به عربی
این شعر به انگلیسی
دیوانهام خواندند
آنگاه که گفتم: خورشید بوی دارد
و در اندیشه آوای بوی خورشید فرو رفتم
صدایی از گیتار سرخ شنودم
در تاقچه مدرسه ابتداییام
در تنهایی نشستم به گفتگو با نغمههای گلگونش
نغمهها با من رقصیدند بر صحنه زندگی
دیوانهام خواندند
آنگاه که با نغمههای نازکم رو در روی دیوارهای نیستی شدم
نردههای برافراشته بر ناپایگان
مرگ را یادآورم شدند
افسانههای مرگ در میهنم از افسانههای زندگی پیشی گرفتند
ببخش ای افسانهها
ببخش ای خدایگان
مرا بیمی از مرگ نیست
ببخش ای اهالی قاهرهٔ من
میهراسم بر شهرم که سیاه بر تن کند
شما رنگ میزنید ساختمانها و چهرهها را با رنگهای سوگواری
با وجود زوزهگان گرگها و با وجود نالهگان
هنوز گنجشکها آوای زندگی را سر میدهند
و هنوز من این را میشنوم
دیوانهام خواندند
آنگاه که دانستم دیوانگی منحصر به من نیست
عشق را رها کردم تا بگذرد انگشتان بر تارهای قلبم
نگاهتان مرا نمیترساند
هیچتان میانگارد قلبم
میدانم که روشنی میآزاردتان
نمیتوانید زندگی را بکشید
پس خود را بکشید
ببخش
به اتهام خود بهایی نمیدهم
اگر به دیوانگی متهم شوم
برگردان «اتهمت بالجنون»
این شعر به عربی
این شعر به انگلیسی