پشت دستم
-که خاطرهها دارد از دست تو
سپیدست و زیبا
هنوز
چو روز برفی زمستانی-
خاموش میکند بر آن،
سیگارش را.
مالبوروی سفیدش را.
و
واپسین دود فروخوردهاش
چشمم را
-که سیاه است و درشت
و
تیر نگاهش
هنوز
قلبهای کوچک دختران محله را اسیر میکند-
هدف میگیرد.
بوی سیر میدهد و آش نذری
بوی چای گلستان و عفونت.
لبخند میزنم
لیک اینجا
لبخند نماد دوستی نیست یا تفاهم
لبخند اینجا
یعنی هنوز هستی
یعنی ساز مخالف
یعنی باز دیر به خانه رفتن
لبخند
آنان را خشمگین میسازد
همیشه.
لیک
دست خودم نیست
دلخوشم.
دشنام میدهدم
با چهرهای گر گرفته
بینیام را
-که بوی نرگس را دوست داشت
عطر نان سنگک و سبزی را
حلوای شبهای جمعه
که مادر می پخت
به یاد آنان
که دیگر نبودند-
به خون مینشاند
با مشت سنگینش
با انگشتری عقیقش.
جمجمهام
-که سختترین بخش بدنم نیست
دیگر-
ضربهای چند نصیب.
خون همیشه آنان را آرام میکند
خون برایشان
یعنی که هنوز هستند
یعنی دوام سکوت
یعنی حقوق و پاداش و وام بانکی
یعنی زن صیغه.
همه چیز میچرخد دور سرم
به آسمان میروم
برفراز دود و دم
مزارع تهی
کارخانههای خاموش
خیابانهای آرام
کنار اتوبوسی فرود میآیم
چمدان در دست
موها شانه زده
صورت دو تیغه
پیرهن با خط اتو
کفش واکس خورده.
وقت رفتن است
وقت رفتن
همه میآیند
باران بوسه داغ است و آغوش و خدا نگهدار و سفر بخیر.
برایشان دست تکان میدهم
از پنجرهٔ ماشین
با لبخند
با لبخند.
-که خاطرهها دارد از دست تو
سپیدست و زیبا
هنوز
چو روز برفی زمستانی-
خاموش میکند بر آن،
سیگارش را.
مالبوروی سفیدش را.
و
واپسین دود فروخوردهاش
چشمم را
-که سیاه است و درشت
و
تیر نگاهش
هنوز
قلبهای کوچک دختران محله را اسیر میکند-
هدف میگیرد.
بوی سیر میدهد و آش نذری
بوی چای گلستان و عفونت.
لبخند میزنم
لیک اینجا
لبخند نماد دوستی نیست یا تفاهم
لبخند اینجا
یعنی هنوز هستی
یعنی ساز مخالف
یعنی باز دیر به خانه رفتن
لبخند
آنان را خشمگین میسازد
همیشه.
لیک
دست خودم نیست
دلخوشم.
دشنام میدهدم
با چهرهای گر گرفته
بینیام را
-که بوی نرگس را دوست داشت
عطر نان سنگک و سبزی را
حلوای شبهای جمعه
که مادر می پخت
به یاد آنان
که دیگر نبودند-
به خون مینشاند
با مشت سنگینش
با انگشتری عقیقش.
جمجمهام
-که سختترین بخش بدنم نیست
دیگر-
ضربهای چند نصیب.
خون همیشه آنان را آرام میکند
خون برایشان
یعنی که هنوز هستند
یعنی دوام سکوت
یعنی حقوق و پاداش و وام بانکی
یعنی زن صیغه.
همه چیز میچرخد دور سرم
به آسمان میروم
برفراز دود و دم
مزارع تهی
کارخانههای خاموش
خیابانهای آرام
کنار اتوبوسی فرود میآیم
چمدان در دست
موها شانه زده
صورت دو تیغه
پیرهن با خط اتو
کفش واکس خورده.
وقت رفتن است
وقت رفتن
همه میآیند
باران بوسه داغ است و آغوش و خدا نگهدار و سفر بخیر.
برایشان دست تکان میدهم
از پنجرهٔ ماشین
با لبخند
با لبخند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر