۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

خانه تاریک است

خانه تاریک است
سکوت و تنهایی و غم و قدمت
همدم دیرین در و دیوارش.

مادربزرگ می‌گوید:
«هیچ امیدی نیست در سر مرا.»

می‌پیچد آواز مادر
در سربالایی‌هایی که تلخی را تکثیر می‌کنند،
یا ترغیب.

پدر
پیکر نحیف خود را می‌گستراند
روی تخم پرندگانی
که مادرشان سفره‌ای را رنگین ساخته‌اند.

خواهر
که شویش مرده‌ست
نمی‌رقصد
مگر در کابوس سیاهپوشان.

برادر دست فروشی می‌کند.
روزنامه می‌خواند
روزهای تعطیل.

راه خانه گم کرده‌ست
تن رنجورم.


کهتر خواهرم
در مدرسه الفبا می‌آموزد.
می‌تراود لبخند:
«روشن خواهیم کرد
خانه را.»

۱ نظر:

يارباش گفت...

سلام
به ما هم يه سر بزن
با تشكر يارباش !